چه احساس بدیه:
با خودت بارها عهد می کنی و خودت نمی فهمی چی شد که عهدت رو شکستی! می دونی عشق یعنی خودخواه نبودن اما بازهم از اطرافیانت متوقع هستی! می دونی چقدر مدیونشون هستی و حالا دیگه نبودت بیشتر از حضورت جواب گوشه ای ازخوبیهاشونه، اما بازم می خوای همیشه حتی توی ناراحتیها به زور کنارشون باشی!!!تصمیم می گیری یا علی بگی اما انگار بلند نشده خستگی همه وجودت رو می گیره....با همه بی ارزشی دنیا زندگی برات اونقدر ارزش داره که نمی تونی از خودت بگذری...هنوز هم می خوای خودت رو دوست داشته باشی...امیدواری روزی بتونی سرت رو بالا بگیری و بگی این منم با تمام خصوصیات بد و خوبم...تازه داری راهها رو سبک سنگین می کنی در حالیکه تا الان می بایست کلی از راه طی شده باشه.چقدر فرصت باقی مونده؟ هیچ کس نمی دونه.
چی لازمه؟! توان مضاعف عین تراکتور - اراده قوی و قویترعین فولاد - امید اونقدر که به دل خوشت بخندن – صبر ایوب هم که داری، این یکی رو انگار از اول زیادی داشتی!.... حافظه باید یاری کنه، توکل و ابمان چاشنی لحطه ها بشه: باید نه به زبون بلکه به دل باورکنی توی عالم فرمانروا اونه که یادش کنی و اعتماد داشته باشی جز خیر برات چیزی نمی خواد...حس خوبیه فقط حافظه و دل باید یاری کنن ( از جی 5 هم کاری بر نمی یاد!!چند وقته دور مچم هم نخ بستم اما بازم پاک یادم رفت!!!)

پروردگارا!