کجا بودیم آها نوجوانی! تعریفی ازش خونده بودم دوره ای که انسان می خواد مستقل باشه یه مرز بین کودکی و بزرگسالی، وقتی که برای امثال من روزگار تهوع آور می شه، توی عالم کودکی مشکلات در حد نگاههای چپ چپ خانواده و چی بپوشم قبل از هر مهمونیه ، اما کم کم بازیها و علاقه مندیها هم گریبان گیر آدم می شن....و بعد از اون بزرگ شدن آدم رو از خودش متنفر می کنه از بقیه دور میشی آخه خواسته هات غیر عادیه:

از پایان دوران راهنمایی تصویر جالبی ندارم، توی مدرسه هنوز خوشحال بودم که با بقیه فرق دارم، هنوز همبازیهام توی فامیل تحویلم می گرفتن، درسم هنوز خوب بود اما از سالهای قبل کمی فاصله گرفته بودم، کم و بیش می شنیدم که به مامان می گفتن: نگران رفتارش نباش، دو سه سال دیگه آنچنان تغییر می کنه که باورت نمیشه، بزرگ میشه!!!!

برادرم می گفت مامان این عین پسراست! و جوابی که شنید این بود: نه، مگه پسر بودن به کوتاه کردن مو و پوشیدن بلوز شلواره؟! توی راه مدرسه یه نفر به دوستم حرف ناجوری زد، باهاش حرفم شد، فرداش دوستم گفت که توی خونه جریان روتعریف کرده و شنیده که دعوا کردن با آدمای کوچه خیابون کار آدمای بی شخصیته، گفت کار بدی کردی.

نمی تونستم ساکت باشم، دعوا کردن کار بدیه، تمرین کردم خیلی تمرین کردم که تکرار نکنم، هنوز خوشحال بودم که با بقیه بچه ها فرق دارم، از نظر فیزیکی، تغییرات مثل یه تلنگر برام کابوس شده بود، «اونقدر ورزش می کنم، اونقدر دعا می کنم تا بیشتر از این نشه، تا یه معجزه نجاتم بده» روزی 3-4 ساعت ورزش، رعایت آنچه به حکم شرع و ظاهر می بایست رعایت می کردم، توکل، یه امید بچه گونه: یه روز معجزه میشه، هرچند بنده خوبی نیستی!

این حس تفاوت با بقیه، غریب بودن توی جمع همکلاسیهام و عدم درک اونها در کنار مورد توجه بودن بین اونها مخصوصاً بین دانش آموزای خوب! اونقدر انرژی می داد که هنوز هم می خواستم متفاوت باشم، اول باشم.درسم خوب بود، اما دیگه از رفت و آمد توی فامیل بدم میومد آخه همبازیهام رفتارشون با من فرق کرده بود، ازشون لجم می گرفت.روز به روز ساکت تر می شدم، دختر خیلی خیلی خوبی بودم!!!!!!!!!!!!!!

بزرگ شدن، بالغ شدن کابوسه کابوس....از خودم متنفر بودم، تمام فکر و خیالم از دنیا و اتفاقاتش دور بود، خواب و خیال بود....مامان توی گوشم می خوند: آدم باید به حکم طبیعتش زندگی کنه، خودش رو با تمام ویژگیهاش دوست داشته باشه!! چرا سخت میگیری؟ چرا هی میخوای ادای پسرا رو در بیاری؟ یکم به خودت تلقین کن که مسائل طبیعی رو باید قبول کنی و عادت کنی!!!!! سعی کردم اما نشد....نمی خواستم لج کنم چون دیگه خسته شده بودم، اما فایده ای نداشت.وسط گرمای تابستون جز من کی می تونست لباسای گشاد و کاپشن شمعی توی خونه تنش کنه؟

از توجه دوستام و شوخیهاشون هم خسته شده بودم، البته بد نبود اما همیشه یه سایه کنار شیطنتها می چرخید: هی تو همجنسبازی؟!!!!! هنوز یادمه: کنار پله ها ،توی حیاط، یه گروه ایستاده بودن، یکیشون سلام کرد و کاری داشت به دوستاش گفت الان میام، یکدفعه این جمله: بپا ایدز نگیری....تمام وجودم رو لرزوند، دلم می خواست حالش رو بگیرم، اما نباید دعوا کنم، نباید تابلو باشم...من نباید خودم باشم. واقعاً من چی هستم؟ از وجود خودم فراری بودم، از نوع تغییرات متنفر بودم اونقدر که نمی تونم توضیح بدم.،چراتوی فیلمها دنبال قهرمان مرد داستان بودم و خودم رو جای اون می گذاشتم؟! فیلم دیدن رو دوست داشتم چون از دنیای واقعیم جدا میشدم، من مجذوب رفتارها،فیزیک جسمی،ظاهری و ماهیتی غیر از اون جنسیتی که بقیه دخترها مدنظرشون بود، میشدم. باید با خودم مبارزه می کردم، از اینکه تهمت بعضی ها درست باشه می ترسیدم، نه من اونطوری که شماها قکر میکنید نیستم...من منکر عشق، احساسات و حتی زندگی مشترک هستم. اونقدر که همه می دونن من بی احساس و سنگدل هستم.سال بعد میرم کلاس دوم دبیرستان...

یکسال

یکسال از نوشتن در اینجا گذشت و حالا بهانه ای هست برای نوشتن این پست:

اول با یه حالتی مثل افسردگی شروع شد!در به در دنبال علت و معلول می گشتم سر زدن به سایتهای اون ور آب و ایمیل زدن و سر در نیاوردن، آخه فکر می کردم اینجا از حرف من جز یه مطلب برداشت نمیشه که: تو گول شیطون رو خوردی و .....فقط حس انزجاری که به خودم داشتم بیشتر می شد.

یه اتفاق پیش اومد که مثل معجزه بعید بود!یک کلمه رو کشف کردم دوباره رفتم سراغ اینترنت بهترین منبع خبریم: همیشه در دسترس، بدون مزاحمت برای حس کنجکاوی اطرافیان، بدون احساس شرم و خلاصه اینکه کلمه ترنسکشوال شده بود اسم رمز و یه دنیا کنفی برای من: کاربرعزیز خجالت بکش این سایت ورود ممنوعه!برو اخلاقت رو درست کن.

بالاخره دو سه تا سایت پیدا شد و انگار آلیس رفته سرزمین عجایب...همیشه به افراد تو دنیای مجازی به چشم آدمهای مجازی و غیرقابل اعتماد نگاه میکردم.اما یکسالی هست که دوستای فوق العاده ای پیدا کردم، کسانی که حداقل می دونم جنس حرفهامون مثل هم هست .

دوستانی هم هستن که ناباورانه عکس العمل داشتن! خلاصه اینکه خیلی خوشبختم از آشناییتون!!!

اینجوری بود که همه علامت سوالها و تنهاییها و بالا پایین های ذهنی یکی یکی جواب پیدا کرد، نمی گم حس خوبی بود.و انگار به راه آرزوهام رسیدم برعکس یه جور نگرانی و تشویش خاص، یه جور ناراحتی و افسردگی در کنار یه خوشحالی از ته دل! شده بود جمع اضداد. و در کنار اونها یه سری مسائل دیگه من رو هم به اینجا کشوند:

عادت به نوشتن شاید مضرباشه، میشه با وبلاگ اصلاحش کرد،به قول دوستی یه جای مطمئن برای لحظه های تنهایی و دلتنگی، یا اینکه فراتر از اون: شاید خانواده های آینده گذرشون به این نوشته ها بیافته و تعریف تی اس براشون عجیب غریب نباشه...شاید یکی مثل ماها راه دیگه ای برای کسب اطلاعات نداشته باشه، یه سری اطلاعات علمی خلاصه هرچیزی میشه نوشت.

فقط امیدوارم هرچه هست مفید باشه

و اما نتیجه ای که ما از داستان این یکسال گرفتیم:

- خیلی مهمه که آدم خودش رو بشناسه، می تونه اشتباه کنه می تونه یه عمر دنبال خودش بگرده هرچه زودتر بفهمه بهتره.

اما یه تی اس باید هرچه زودتر بفهمه کی هست و چی میخواد، اونم بدون اشتباه، بدون اشتباه.

- وقتی می فهمی مجاز به چه کاری هستی تا طبیعی زندگی کنی یکی از حالتهایی که پیش میاد اینه که همه عالم و آدم حتی خودت کلی می ترسیم آخه ما هم با همون افکار و فرهنگ بزرگ شده ایم و نمیشه کتمان کرد، اما وقتی خودت رو بشناسی و واقع بینانه همه حالتها رو در نظر بگیری و بعد تصمیم بگیری چیزعجیب و بدی وجود نداره که بد از بدتر بشه.

و درکنار همه اینها ایکاش یادمون نره که: همونطور که انتظار داریم درک بشیم سعی کنیم حق بدیم، فرصت بدیم ودرک کنیم هرچند خیلی سخته و من یکی که گاهی اوقات موفق نبودم

و چند جمله خصوصی اینکه انگار روزگار داره با من یه معامله بزرگ میکنه! البته می دونم خواست خدا به صلاحمون هست...یه وقتا اونقدر دنیای آدمها متفاوت میشه که ترجیح می دی دیده نشی و حرفهات شنیده نشه حتی درباره عزیزترینهات....التماس دعا

 

-راستی همین الان از یکی از دوستانم خبری دریافت شد!!

یکشنبه -ساعت ۲۱-از شبکه ۲ برنامه ای درباره افراد تی اس پخش میشه- من که به شخصه با شنیدنش مبهوتم!

ما هم نوجوان شدیم!

 

ایناش که جریان معمول زندگیه: تا حالا،هی شاگرد اول شدم (فکر کردی هنره؟همه دوران ابتدایی اول بودن) نازی خونشون عوض شد چقدر دلم گرفته بود! بهاره اومد مدرسه ما وشد یه رقیب حسابی....هر کاری می کردم دقتش از من بیشتر بود..هی بهاره اگه میخونی بدون کفرم رو با اون دقتت در میاوردی! همیشه بعد از امتحان می فهمیدم دوتا سوال پشت صفحه جا مونده! عدد 1000 رو 100 دیدم و.....الا ما شاالله!

کلاس پنجم مدرسه ها مون تعطیل شد و همه از تهران فراری شدن، همش فکر میکردم مدرسه تلویزیونی چه حالی میده، تجربه خوراکی خوردن سر کلاس درس ، دراز کشیدن جلوی معلم و زبون درازی برای معلم از مواردی بود که توی تخیلات هم تصور نمی کردم!

شاگرد اول منطقه شدم و یه سفر مشهد هم با خانواده جایزه گرفتم که به خاطر موشکباران هاپولی شد!بابا مصرانه سنگر رو حفظ کرده بود اما آخرش مجبور شدیم بریم شمال، فرار نکردیما رفیتم هوا خوری!!- حالا بماند اونجا ملت چقدر سرکار رفتن و آخرشم نفهمیدن اسم من چیه.

بگذریم:

به خدا قول دادم نمازم رو بخونم، تا اونم به حرفم گوش بده: هیچ قدرتی بالاتر و برتر از او نیست، هیچ کس به ما نزدیکتر از او نیست، قدرت مطلق هرچه بخواهد همان میشود حتی اگر در مخیله انسان هم نگنجد....

آرمان اون زمان اگه تو فامیل با دخترها تنها می موند تیکه بزرگش گوشش بود: کافی بود صدای پیام بازرگانی بلند شه تا دخترخاله هندی برقصه، کافی بود یه شو از اون ور آب بیاد تا برو بچه ها زل بزنن به خواننده ها و البته رقصنده ها، کافی بود از دم مغازه اسباب بازی یا لباس فروشی رد بشیم تا معنای عشق واقعی رو در فداکاریهای دخترخاله برای عروسکها ببینید، اما من سرم تو کتاب بود،اونقدر بزرگ شده بودم که نگاههای حسرت بار مامان رو به بقیه دخترها درک کنم،مخصوصا نسبت به دخترخاله عزیزم........ یا عصبانیتش رو وقتی می خوایم لباس و کفش بخریم از نگاهش بفهمم،( یه وقتا نگاه یه پدر و مادر از هزارتا کتک بدتره) وقتی دخترخاله ام رو می دید لذت می برد،

 مادرهای دیگه:« این بچه رو ببینید مگه چیتون ازش کمتره یاد بگیرید نه اهل قرتی بازیه نه بزن برقص همش دنبال درسه بزرگ بشه دکتر میشه وشماها حسرت میخورین!خوش به سعادت مادرش»

مادر من: « نمیدونم والا تو چته، نه شادی نه نشاط بچه های مردم رو ببین،خوش به حال مادرای دیگه من نمی دونم چرا از این لباسها بدت میاد، ای خدا چرا بچه من اینقدر غیرعادیه! و....»

یه روز داشتم نقاشی میکشیدم، یه اسکی باز کشیدم که توی هوا داره ملق می زنه..دخترخاله ام چهار تا خانم محترم کشیده بود...فکر کنم یه دو سه ساعتی با نقاشیهاش همه رو سر کار گذاشت: کدوم از همه خوشگلتره؟ بعد کدوم؟ ...کدوم لباسش قشنگتره؟ ...کدوم کفشش بهتره؟ رنگشون چی؟ مدل موهاشون چی و...و...و.. دلم میخواست همه رو پاره کنم.وقتی حس میکردم مامان بازم با لذت نگاهش میکنه اخمام تو هم میرفت.

من دیگه ساکت شده بودم دیگه نمی گقتم چی دوست دارم...از چی بدم میاد آخه نمیشد به هیچ قیمتی دلم نمی خواست مامان وبابا رو ناراحت کنم. وقتی رفت و آمدامون کمه راحت ترم آخه کمتر کار به کارم دارن، انگار اونا هم دیگه حوصله ناراحتی و اخم من رو ندارن، دیگه گیر نمیدن موهات رو بلند کن، دامن و پیراهن بپوش... سازش کردیم.

وقتی برای برادرم می ریم خرید خیلی لذت می برم و کلی نظر میدم!وقتی نوبت من میشه کتابای ژول ورن، به من بگو چرا، آموزش کاراته، لگو، لباس ورزشی و لوازم التحریرخوراکمه و دخترخاله هنوز برای خریدن عروسک و باربی ، مانتو، دامن صد طبقه ، لباس هندی و کفش تق تقی! تلاش میکنه.

دیگه از استخر عمومی خوشم نمیاد، یه بار یه جایی مهمون بودیم و با پسر اونا مسابقه کاراته!! دادیم و من کلی جدی گرفتم و بنده خدا اشکش دراومد و کار به بزرگترا کشید، دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و بنده جلوی بزرگترا مخصوصاً مامان ظاهر نمیشدم، تب کرده بودم...گذشت، خاله برامون لباس کاراته سوغاتی آورد و من کلی شاد شدم.

دوران راهنمایی مشکلات زودتر از من بزرگ شد! توی جمع بچه ها کم کم داشتم غریبه میشدم، حرفهای درگوشی بچه شیطونا تعریف از دوست پسرای واقعی و خیالیشون بود، بازیکنای فوتبال عشق اونا و... توپ فوتبال ، روپایی زدن و رکورد شکستن و لایی زدن عشق من، بازیگرای فیلما محبوب اونا و... بزن بکشای فیلما محبوب من! یکی از معلما میگفت این حرفا نشونه بزرگ شدنه، پس باید حواسمون جمع باشه که راه اشتباه نریم.

شهربازی و هر بازی که هیجانی تره،فوتبال بازی کردن وفتی تو خونه تنها بودیم، رد و بدل پنهانی فیلم، دیدن کارتون پلیس آهنی، فیلم رمبو و فیلمای بروس لی و ...و...و... سرگرمیای اونوقتای من و برادرم بود، آتاری حسابی مد شده بود، یه بنده خدایی میرفت گیم نت (آتاری نت!! اونزمان) به من تعارف زد که کی به کیه کسی نمی فهمه تو دختری بیا بریم یه دست بازی کن، بنده خدا رو کلی پشیمون کردم، مگه ول کن بازی بودم!

....تابستون یه سفر رفتیم شهرستان، یه عروسی اتفاقی هم دعوت شدیم، آقا این چه رسم بدیه که به اصرار بچه ها رو بلند می کنن تا مثل دلقکها براشون برقصن؟! مجلس بیریا بود و تو قسمت زنونه دست من رو یه بنده خدا گرفت و من کلی شاکی شدم یه دفعه همه صداشون دراومد که اوه طرف چقدر مثل پسراست! از اون طرف مجلس یکی دیگه رو بلند کردن...هی من چه بلایی سرم اومده بود؟؟ مات و مبهوت دختره شدم! خوشگل ، شیطون ، مومن و محجبه ، کلاس اول دوم دبیرستان و اسمش هم شعله بود! دخترخاله دخترعموی برادرزاده .......بابام میشد، الان آلزایمرم کامل یاری نمی کنه ، آره خلاصه برای اولین بار در زندگی یه جورایی از یه نفر خوشم اومد.

همه جریان عاشق شدن من به آش نذری بردن دم درخونشون و دعوت کردنشون به خونه عمه ام و دو سه تا شیطنت کوچیک ختم شد و هفته بعد فراموشش کردم! (عجب آتش عشقی!) و اینطوری ما هم نوجوان شدیم!

یک خاطره!

 

بیشتر وقتا یه بچه کوچیک که مهمون خونه ما میشه به خاطر من  با بزرگترا مشکل پیدا می کنه!

(آرمان مشکل ساز)

دوجرخه - محرم

این روزا همش توی فکر اینم وقتی بمیرم چطوری باید از پل صراط رد بشم...حتما نمی تونم آخه روسری سرم نمی کنم، دیگه نماز هم نمی خونم توی تابستون از مادربزرگم نماز یاد گرفتم و چندبار وقتی کسی نمی دید خوندم اما معلممون می گه باید وقت نماز چادر سرم کنم، موهام معلوم نباشه برام سخته...نمی تونم، هروقت برق نداریم توی تاریکی یاد جهنم می افتم و کلی گریه ام می گیره...مامان کلی باهام حرف زد اما بازم می ترسم...همه می گن از بچه که بودی حرف زیاد میزدی شر و شور بودی ...اما حالا ساکت شدی گوشه گیر شدی.با خدا کلی حرف زدم، اونکه من رو میشناسه می دونه نمی خوام حرفشو گوش ندم...فقط نمی خوام عین دخترا باشم....همین، می گن هرکاری بخواد می تونه انجام بده اونقدر دعا می کنم تا یه فکری به حالم بکنه....وقتی هم 15 سالم شد نماز می خونم!

کسی که 8 سالش هست دیگه اونقدر بزرگ شده که بتونه راحت دوچرخه سواری کنه، تولد برادرم براش دوچرخه آوردن...اما براش بزرگه مامان گفت مال من باشه. از همون شب سوارش شدم و کمکهاش رو باز کردم، تا فردا عصری اونقدر به در و دیوار و زمین خوردم که همه جام درد می کرد اما بالاخره یاد گرفتم، مامان فکر نمی کرد یاد گرفته باشم...آخه می گفت توی خونه و روی فرش نمیشه یاد بگیری، باید بریم توی حیاط...اما خوب جدی جدی یاد گرفتم...

رفتم توی حیاط، اما سرگیجه گرفتم...چقدر دوریه مستطیل رو طواف کنم؟؟؟از یه طرف هم مامان و بابا اجازه نمیدن برم توی کوچه و خیابون بازی کنم...توی حیاط تک چرخ زدن رو یاد گرفتم اما سخته چون تا به خودم میام تو دل دیوارم..بالاخره به هر زور و زحمتی که شده و با هزار شرط و شروط ویزای بیرون خونه بازی کردن رو گرفتم! برای شروع به نازی که همکلاسی و همسایمون هست تلفن زدم ....نازی و مهدی و مریم همیشه دم در خونشون بازی میکنن وقتی من رو دیدن خیلی خوشحال شدن.

دو تا بچه شر و شور هم کوچه رو رو سرشون گذاشته بودن بچه ها میگن اینا بچه های سرایدار فلان خونه هستن و خیلی اذیت می کنن تا حالا چند بار مهدی رو کتک زدن،از دم در خونه خودشون کسی نباید رد بشه و مرز بندی کردن و کلی کارای این مدلی...دلم می خواد حالشونو بگیرم .کل کوچه رو رفتم وبرگشتم تا بچه ها نترسن و از اینجا بود که کل کل کردن من و سعید شروع شد!

اون حساسیت من رو فهمیده بود و هی متلک می انداخت من هم تمام روز نقشه میکشیدم که حالش رو بگیرم، مثلا اینکه یه قسمت کوچه در دست تعمیر بود و وسط راه عبور دوچرخه بچه ها ما هم کلی میخ زیر خاک گذاشتیم...این میدون مین بد عمل نکرد و یکی از دوچرخه ها پنچر شد این ماجراهاادامه داشت تا یه روز سعید گفت:من با دخترا گلاویز نمیشم اما یه بار دیگه پررویی کنی اونقدر میزنمت تا از جات بلند نشی...منم که خواستم حالشو بگیرم قیافه اومدم که من کاراته بازم و جرات داری اینکار رو بکن به خودم که اومد نقش زمین شده بود و همه داشتن بهش می خندیدن- اونم قرمز شده بود و گفت وقتی به مادرت گفتم چقدر لاتی به غلط کردن می افتی...

هروقت با مامان و بقیه از جلوشون رد میشدیم کلی برام شعر میخوندن و صدای کاراته باز کاراته باز گفتنشون توی گوشم می پیچید.آخه کلی از مامان خواهش کرده بودم من روببره کلاس کاراته و حالا با این اوضاع مطمئن بودم دیگه هیچوقت اجازه نمی ده کلاس برم!

دسته گل بعدی که به آب دادم شکستن سر برادرم بود: یاد گرفته بودم دوتایی سوار دوچرخه بشیم و اونم خیلی دوست داشت یه روز یه پسر هم سن و سال خودم بهم گفت:

- آی پسر میای مسابقه بدیم؟

 منم حسابی جو گیر شدم و کلی کیف کردم:

-         معلومه که میام.

-       داداشت رو پیاده کن اونطوری که نمیشه چرخت سنگینه – بعد که باختی بهانه نکنی که داداشم سوار بود!

دوچرخه اش از مال من بزرگتر بود...، قیافه گرفتم که نه من ازت همینطوری می برم.مسابقه دادن همانا و سرعت بالا و تلاش بیهوده که ییهو خوردیم زمین!با صدای قریاد پسره به خودم اومدم برادرم نقش زمین بود و بلند نمی شد.بلندش کردم، زمین حسابی قرمز شده بود ...سرش شکست، به همین راحتی باورم نمی شد. و من دیگه برای بازی بیرون از خونه نرفتم چون خاطره بدی داشتم... دوچرخه بعضی وقتا وسیله خرید بود.

به عمه و بچه هاش به خاطر جنگ توی قائم شهر خونه سازمانی دادن.یه شهرک با خونه های جمع و جور، حدود دوماه اونجا بودن تا تکلیفشون برای مکان زندگی معلوم بشه..توی این فرصت یک هفته به همراه دوچرخه ام اونجا موندم.آخه هفته آینده هم تعطیلی بود و قرار شد مامان اینا برگردن.همسایه هاشون فکر میکردن من پسر خوبیم! آخه کلی کارهای خوب کردم:

جلوی هر خونه یه باغچه بود، عمه داشت علفهای هرز رو تمیز می کرد..منم کمکش کردم. خانم همسایه سرک کشیده بود وهی حرف میزد..من رو که دید گفت چه پسر خوبی!حاضر بودم علفهای هرز خونه اونارم تمیز کنم!!

دوتا دوست جدید پیدا کردم بهم گفتن یه مغازه کلی بادکنک آورده و توشون دو سه تا بادکنک خیلی بزرگ هست رفتم یکیشو خریدم داشتم بادش می کردم و از بزرگ یودنش هی لذت می بردم که یاد دوستام افتادم.رقتم دوتا بادکنک باقیمونده رو هم خریدم.بردم دم خونشون مادرشون خونه بود...بهم گفت پسرم ازت ممنونم!!!فرداش دوتا بستنی هم مهمونشون کردم ، حاضر بودم هرچی پول دارم براشون کادو بخرم!!

عاشورا تاسوعا بود.با دوچرخه ام از کنار یه هیات رد میشدم که آقاهه صدام زد : می تونی به ما کمک کنی؟ یه سری پرچم بود که از مسجد باید می گرفتم...آخرشم گفت: پسرم هیات ما مال بچه ها هم هست، هروقت دوست داشتی بیا، اجرت با امام حسین! حیف که طرف دوست پسرعمه ام بود و بعدازظهر من  لورفتم وگرنه دلم می خواست همه محرم برم کمکشون!

دخترعمه ام دعوام کرد که چرا اینقدر می ری بیرون، چرا پولهات رو برای اون پسرا خرج می کنی؟ تو پیش ما امانتی...تازه چرا به همه نگقتی که دختری؟! انصافا حرف بدی نزده بود ...اما اونقدر بهم برخورد که تا شب خونه نرفتم ،ساندویچ و نوشابه،لواشک،سه چهارتا بستنی یخی! سرعت دوچرخه، بارون نم نم خلاصه حسابی کیف کردم اما ته دلم غمگین بودم.غروب کنار یکی از دسته های عزاداری اونقدر دلم گرفت که زدم زیر گریه ...بغل دستیم گفت: تو اینجایی؟ از صبح داریم دنبالت می گردیم همه رو نگران کردی!