کجا بودیم آها نوجوانی! تعریفی ازش خونده بودم دوره ای که انسان می خواد مستقل باشه یه مرز بین کودکی و بزرگسالی، وقتی که برای امثال من روزگار تهوع آور می شه، توی عالم کودکی مشکلات در حد نگاههای چپ چپ خانواده و چی بپوشم قبل از هر مهمونیه ، اما کم کم بازیها و علاقه مندیها هم گریبان گیر آدم می شن....و بعد از اون بزرگ شدن آدم رو از خودش متنفر می کنه از بقیه دور میشی آخه خواسته هات غیر عادیه:
از پایان دوران راهنمایی تصویر جالبی ندارم، توی مدرسه هنوز خوشحال بودم که با بقیه فرق دارم، هنوز همبازیهام توی فامیل تحویلم می گرفتن، درسم هنوز خوب بود اما از سالهای قبل کمی فاصله گرفته بودم، کم و بیش می شنیدم که به مامان می گفتن: نگران رفتارش نباش، دو سه سال دیگه آنچنان تغییر می کنه که باورت نمیشه، بزرگ میشه!!!!
برادرم می گفت مامان این عین پسراست! و جوابی که شنید این بود: نه، مگه پسر بودن به کوتاه کردن مو و پوشیدن بلوز شلواره؟! توی راه مدرسه یه نفر به دوستم حرف ناجوری زد، باهاش حرفم شد، فرداش دوستم گفت که توی خونه جریان روتعریف کرده و شنیده که دعوا کردن با آدمای کوچه خیابون کار آدمای بی شخصیته، گفت کار بدی کردی.
نمی تونستم ساکت باشم، دعوا کردن کار بدیه، تمرین کردم خیلی تمرین کردم که تکرار نکنم، هنوز خوشحال بودم که با بقیه بچه ها فرق دارم، از نظر فیزیکی، تغییرات مثل یه تلنگر برام کابوس شده بود، «اونقدر ورزش می کنم، اونقدر دعا می کنم تا بیشتر از این نشه، تا یه معجزه نجاتم بده» روزی 3-4 ساعت ورزش، رعایت آنچه به حکم شرع و ظاهر می بایست رعایت می کردم، توکل، یه امید بچه گونه: یه روز معجزه میشه، هرچند بنده خوبی نیستی!
این حس تفاوت با بقیه، غریب بودن توی جمع همکلاسیهام و عدم درک اونها در کنار مورد توجه بودن بین اونها مخصوصاً بین دانش آموزای خوب! اونقدر انرژی می داد که هنوز هم می خواستم متفاوت باشم، اول باشم.درسم خوب بود، اما دیگه از رفت و آمد توی فامیل بدم میومد آخه همبازیهام رفتارشون با من فرق کرده بود، ازشون لجم می گرفت.روز به روز ساکت تر می شدم، دختر خیلی خیلی خوبی بودم!!!!!!!!!!!!!!
بزرگ شدن، بالغ شدن کابوسه کابوس....از خودم متنفر بودم، تمام فکر و خیالم از دنیا و اتفاقاتش دور بود، خواب و خیال بود....مامان توی گوشم می خوند: آدم باید به حکم طبیعتش زندگی کنه، خودش رو با تمام ویژگیهاش دوست داشته باشه!! چرا سخت میگیری؟ چرا هی میخوای ادای پسرا رو در بیاری؟ یکم به خودت تلقین کن که مسائل طبیعی رو باید قبول کنی و عادت کنی!!!!! سعی کردم اما نشد....نمی خواستم لج کنم چون دیگه خسته شده بودم، اما فایده ای نداشت.وسط گرمای تابستون جز من کی می تونست لباسای گشاد و کاپشن شمعی توی خونه تنش کنه؟
از توجه دوستام و شوخیهاشون هم خسته شده بودم، البته بد نبود اما همیشه یه سایه کنار شیطنتها می چرخید: هی تو همجنسبازی؟!!!!! هنوز یادمه: کنار پله ها ،توی حیاط، یه گروه ایستاده بودن، یکیشون سلام کرد و کاری داشت به دوستاش گفت الان میام، یکدفعه این جمله: بپا ایدز نگیری....تمام وجودم رو لرزوند، دلم می خواست حالش رو بگیرم، اما نباید دعوا کنم، نباید تابلو باشم...من نباید خودم باشم. واقعاً من چی هستم؟ از وجود خودم فراری بودم، از نوع تغییرات متنفر بودم اونقدر که نمی تونم توضیح بدم.،چراتوی فیلمها دنبال قهرمان مرد داستان بودم و خودم رو جای اون می گذاشتم؟! فیلم دیدن رو دوست داشتم چون از دنیای واقعیم جدا میشدم، من مجذوب رفتارها،فیزیک جسمی،ظاهری و ماهیتی غیر از اون جنسیتی که بقیه دخترها مدنظرشون بود، میشدم. باید با خودم مبارزه می کردم، از اینکه تهمت بعضی ها درست باشه می ترسیدم، نه من اونطوری که شماها قکر میکنید نیستم...من منکر عشق، احساسات و حتی زندگی مشترک هستم. اونقدر که همه می دونن من بی احساس و سنگدل هستم.سال بعد میرم کلاس دوم دبیرستان...

پروردگارا!