این روزا همش توی فکر اینم وقتی بمیرم چطوری باید از پل صراط رد بشم...حتما نمی تونم آخه روسری سرم نمی کنم، دیگه نماز هم نمی خونم توی تابستون از مادربزرگم نماز یاد گرفتم و چندبار وقتی کسی نمی دید خوندم اما معلممون می گه باید وقت نماز چادر سرم کنم، موهام معلوم نباشه برام سخته...نمی تونم، هروقت برق نداریم توی تاریکی یاد جهنم می افتم و کلی گریه ام می گیره...مامان کلی باهام حرف زد اما بازم می ترسم...همه می گن از بچه که بودی حرف زیاد میزدی شر و شور بودی ...اما حالا ساکت شدی گوشه گیر شدی.با خدا کلی حرف زدم، اونکه من رو میشناسه می دونه نمی خوام حرفشو گوش ندم...فقط نمی خوام عین دخترا باشم....همین، می گن هرکاری بخواد می تونه انجام بده اونقدر دعا می کنم تا یه فکری به حالم بکنه....وقتی هم 15 سالم شد نماز می خونم!

کسی که 8 سالش هست دیگه اونقدر بزرگ شده که بتونه راحت دوچرخه سواری کنه، تولد برادرم براش دوچرخه آوردن...اما براش بزرگه مامان گفت مال من باشه. از همون شب سوارش شدم و کمکهاش رو باز کردم، تا فردا عصری اونقدر به در و دیوار و زمین خوردم که همه جام درد می کرد اما بالاخره یاد گرفتم، مامان فکر نمی کرد یاد گرفته باشم...آخه می گفت توی خونه و روی فرش نمیشه یاد بگیری، باید بریم توی حیاط...اما خوب جدی جدی یاد گرفتم...

رفتم توی حیاط، اما سرگیجه گرفتم...چقدر دوریه مستطیل رو طواف کنم؟؟؟از یه طرف هم مامان و بابا اجازه نمیدن برم توی کوچه و خیابون بازی کنم...توی حیاط تک چرخ زدن رو یاد گرفتم اما سخته چون تا به خودم میام تو دل دیوارم..بالاخره به هر زور و زحمتی که شده و با هزار شرط و شروط ویزای بیرون خونه بازی کردن رو گرفتم! برای شروع به نازی که همکلاسی و همسایمون هست تلفن زدم ....نازی و مهدی و مریم همیشه دم در خونشون بازی میکنن وقتی من رو دیدن خیلی خوشحال شدن.

دو تا بچه شر و شور هم کوچه رو رو سرشون گذاشته بودن بچه ها میگن اینا بچه های سرایدار فلان خونه هستن و خیلی اذیت می کنن تا حالا چند بار مهدی رو کتک زدن،از دم در خونه خودشون کسی نباید رد بشه و مرز بندی کردن و کلی کارای این مدلی...دلم می خواد حالشونو بگیرم .کل کوچه رو رفتم وبرگشتم تا بچه ها نترسن و از اینجا بود که کل کل کردن من و سعید شروع شد!

اون حساسیت من رو فهمیده بود و هی متلک می انداخت من هم تمام روز نقشه میکشیدم که حالش رو بگیرم، مثلا اینکه یه قسمت کوچه در دست تعمیر بود و وسط راه عبور دوچرخه بچه ها ما هم کلی میخ زیر خاک گذاشتیم...این میدون مین بد عمل نکرد و یکی از دوچرخه ها پنچر شد این ماجراهاادامه داشت تا یه روز سعید گفت:من با دخترا گلاویز نمیشم اما یه بار دیگه پررویی کنی اونقدر میزنمت تا از جات بلند نشی...منم که خواستم حالشو بگیرم قیافه اومدم که من کاراته بازم و جرات داری اینکار رو بکن به خودم که اومد نقش زمین شده بود و همه داشتن بهش می خندیدن- اونم قرمز شده بود و گفت وقتی به مادرت گفتم چقدر لاتی به غلط کردن می افتی...

هروقت با مامان و بقیه از جلوشون رد میشدیم کلی برام شعر میخوندن و صدای کاراته باز کاراته باز گفتنشون توی گوشم می پیچید.آخه کلی از مامان خواهش کرده بودم من روببره کلاس کاراته و حالا با این اوضاع مطمئن بودم دیگه هیچوقت اجازه نمی ده کلاس برم!

دسته گل بعدی که به آب دادم شکستن سر برادرم بود: یاد گرفته بودم دوتایی سوار دوچرخه بشیم و اونم خیلی دوست داشت یه روز یه پسر هم سن و سال خودم بهم گفت:

- آی پسر میای مسابقه بدیم؟

 منم حسابی جو گیر شدم و کلی کیف کردم:

-         معلومه که میام.

-       داداشت رو پیاده کن اونطوری که نمیشه چرخت سنگینه – بعد که باختی بهانه نکنی که داداشم سوار بود!

دوچرخه اش از مال من بزرگتر بود...، قیافه گرفتم که نه من ازت همینطوری می برم.مسابقه دادن همانا و سرعت بالا و تلاش بیهوده که ییهو خوردیم زمین!با صدای قریاد پسره به خودم اومدم برادرم نقش زمین بود و بلند نمی شد.بلندش کردم، زمین حسابی قرمز شده بود ...سرش شکست، به همین راحتی باورم نمی شد. و من دیگه برای بازی بیرون از خونه نرفتم چون خاطره بدی داشتم... دوچرخه بعضی وقتا وسیله خرید بود.

به عمه و بچه هاش به خاطر جنگ توی قائم شهر خونه سازمانی دادن.یه شهرک با خونه های جمع و جور، حدود دوماه اونجا بودن تا تکلیفشون برای مکان زندگی معلوم بشه..توی این فرصت یک هفته به همراه دوچرخه ام اونجا موندم.آخه هفته آینده هم تعطیلی بود و قرار شد مامان اینا برگردن.همسایه هاشون فکر میکردن من پسر خوبیم! آخه کلی کارهای خوب کردم:

جلوی هر خونه یه باغچه بود، عمه داشت علفهای هرز رو تمیز می کرد..منم کمکش کردم. خانم همسایه سرک کشیده بود وهی حرف میزد..من رو که دید گفت چه پسر خوبی!حاضر بودم علفهای هرز خونه اونارم تمیز کنم!!

دوتا دوست جدید پیدا کردم بهم گفتن یه مغازه کلی بادکنک آورده و توشون دو سه تا بادکنک خیلی بزرگ هست رفتم یکیشو خریدم داشتم بادش می کردم و از بزرگ یودنش هی لذت می بردم که یاد دوستام افتادم.رقتم دوتا بادکنک باقیمونده رو هم خریدم.بردم دم خونشون مادرشون خونه بود...بهم گفت پسرم ازت ممنونم!!!فرداش دوتا بستنی هم مهمونشون کردم ، حاضر بودم هرچی پول دارم براشون کادو بخرم!!

عاشورا تاسوعا بود.با دوچرخه ام از کنار یه هیات رد میشدم که آقاهه صدام زد : می تونی به ما کمک کنی؟ یه سری پرچم بود که از مسجد باید می گرفتم...آخرشم گفت: پسرم هیات ما مال بچه ها هم هست، هروقت دوست داشتی بیا، اجرت با امام حسین! حیف که طرف دوست پسرعمه ام بود و بعدازظهر من  لورفتم وگرنه دلم می خواست همه محرم برم کمکشون!

دخترعمه ام دعوام کرد که چرا اینقدر می ری بیرون، چرا پولهات رو برای اون پسرا خرج می کنی؟ تو پیش ما امانتی...تازه چرا به همه نگقتی که دختری؟! انصافا حرف بدی نزده بود ...اما اونقدر بهم برخورد که تا شب خونه نرفتم ،ساندویچ و نوشابه،لواشک،سه چهارتا بستنی یخی! سرعت دوچرخه، بارون نم نم خلاصه حسابی کیف کردم اما ته دلم غمگین بودم.غروب کنار یکی از دسته های عزاداری اونقدر دلم گرفت که زدم زیر گریه ...بغل دستیم گفت: تو اینجایی؟ از صبح داریم دنبالت می گردیم همه رو نگران کردی!