ما هم نوجوان شدیم!
ایناش که جریان معمول زندگیه: تا حالا،هی شاگرد اول شدم (فکر کردی هنره؟همه دوران ابتدایی اول بودن) نازی خونشون عوض شد چقدر دلم گرفته بود! بهاره اومد مدرسه ما وشد یه رقیب حسابی....هر کاری می کردم دقتش از من بیشتر بود..هی بهاره اگه میخونی بدون کفرم رو با اون دقتت در میاوردی! همیشه بعد از امتحان می فهمیدم دوتا سوال پشت صفحه جا مونده! عدد 1000 رو 100 دیدم و.....الا ما شاالله!
کلاس پنجم مدرسه ها مون تعطیل شد و همه از تهران فراری شدن، همش فکر میکردم مدرسه تلویزیونی چه حالی میده، تجربه خوراکی خوردن سر کلاس درس ، دراز کشیدن جلوی معلم و زبون درازی برای معلم از مواردی بود که توی تخیلات هم تصور نمی کردم!
شاگرد اول منطقه شدم و یه سفر مشهد هم با خانواده جایزه گرفتم که به خاطر موشکباران هاپولی شد!بابا مصرانه سنگر رو حفظ کرده بود اما آخرش مجبور شدیم بریم شمال، فرار نکردیما رفیتم هوا خوری!!- حالا بماند اونجا ملت چقدر سرکار رفتن و آخرشم نفهمیدن اسم من چیه.
بگذریم:
به خدا قول دادم نمازم رو بخونم، تا اونم به حرفم گوش بده: هیچ قدرتی بالاتر و برتر از او نیست، هیچ کس به ما نزدیکتر از او نیست، قدرت مطلق هرچه بخواهد همان میشود حتی اگر در مخیله انسان هم نگنجد....
آرمان اون زمان اگه تو فامیل با دخترها تنها می موند تیکه بزرگش گوشش بود: کافی بود صدای پیام بازرگانی بلند شه تا دخترخاله هندی برقصه، کافی بود یه شو از اون ور آب بیاد تا برو بچه ها زل بزنن به خواننده ها و البته رقصنده ها، کافی بود از دم مغازه اسباب بازی یا لباس فروشی رد بشیم تا معنای عشق واقعی رو در فداکاریهای دخترخاله برای عروسکها ببینید، اما من سرم تو کتاب بود،اونقدر بزرگ شده بودم که نگاههای حسرت بار مامان رو به بقیه دخترها درک کنم،مخصوصا نسبت به دخترخاله عزیزم........ یا عصبانیتش رو وقتی می خوایم لباس و کفش بخریم از نگاهش بفهمم،( یه وقتا نگاه یه پدر و مادر از هزارتا کتک بدتره) وقتی دخترخاله ام رو می دید لذت می برد،
مادرهای دیگه:« این بچه رو ببینید مگه چیتون ازش کمتره یاد بگیرید نه اهل قرتی بازیه نه بزن برقص همش دنبال درسه بزرگ بشه دکتر میشه وشماها حسرت میخورین!خوش به سعادت مادرش»
مادر من: « نمیدونم والا تو چته، نه شادی نه نشاط بچه های مردم رو ببین،خوش به حال مادرای دیگه من نمی دونم چرا از این لباسها بدت میاد، ای خدا چرا بچه من اینقدر غیرعادیه! و....»
یه روز داشتم نقاشی میکشیدم، یه اسکی باز کشیدم که توی هوا داره ملق می زنه..دخترخاله ام چهار تا خانم محترم کشیده بود...فکر کنم یه دو سه ساعتی با نقاشیهاش همه رو سر کار گذاشت: کدوم از همه خوشگلتره؟ بعد کدوم؟ ...کدوم لباسش قشنگتره؟ ...کدوم کفشش بهتره؟ رنگشون چی؟ مدل موهاشون چی و...و...و.. دلم میخواست همه رو پاره کنم.وقتی حس میکردم مامان بازم با لذت نگاهش میکنه اخمام تو هم میرفت.
من دیگه ساکت شده بودم دیگه نمی گقتم چی دوست دارم...از چی بدم میاد آخه نمیشد به هیچ قیمتی دلم نمی خواست مامان وبابا رو ناراحت کنم. وقتی رفت و آمدامون کمه راحت ترم آخه کمتر کار به کارم دارن، انگار اونا هم دیگه حوصله ناراحتی و اخم من رو ندارن، دیگه گیر نمیدن موهات رو بلند کن، دامن و پیراهن بپوش... سازش کردیم.
وقتی برای برادرم می ریم خرید خیلی لذت می برم و کلی نظر میدم!وقتی نوبت من میشه کتابای ژول ورن، به من بگو چرا، آموزش کاراته، لگو، لباس ورزشی و لوازم التحریرخوراکمه و دخترخاله هنوز برای خریدن عروسک و باربی ، مانتو، دامن صد طبقه ، لباس هندی و کفش تق تقی! تلاش میکنه.
دیگه از استخر عمومی خوشم نمیاد، یه بار یه جایی مهمون بودیم و با پسر اونا مسابقه کاراته!! دادیم و من کلی جدی گرفتم و بنده خدا اشکش دراومد و کار به بزرگترا کشید، دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و بنده جلوی بزرگترا مخصوصاً مامان ظاهر نمیشدم، تب کرده بودم...گذشت، خاله برامون لباس کاراته سوغاتی آورد و من کلی شاد شدم.
دوران راهنمایی مشکلات زودتر از من بزرگ شد! توی جمع بچه ها کم کم داشتم غریبه میشدم، حرفهای درگوشی بچه شیطونا تعریف از دوست پسرای واقعی و خیالیشون بود، بازیکنای فوتبال عشق اونا و... توپ فوتبال ، روپایی زدن و رکورد شکستن و لایی زدن عشق من، بازیگرای فیلما محبوب اونا و... بزن بکشای فیلما محبوب من! یکی از معلما میگفت این حرفا نشونه بزرگ شدنه، پس باید حواسمون جمع باشه که راه اشتباه نریم.
شهربازی و هر بازی که هیجانی تره،فوتبال بازی کردن وفتی تو خونه تنها بودیم، رد و بدل پنهانی فیلم، دیدن کارتون پلیس آهنی، فیلم رمبو و فیلمای بروس لی و ...و...و... سرگرمیای اونوقتای من و برادرم بود، آتاری حسابی مد شده بود، یه بنده خدایی میرفت گیم نت (آتاری نت!! اونزمان) به من تعارف زد که کی به کیه کسی نمی فهمه تو دختری بیا بریم یه دست بازی کن، بنده خدا رو کلی پشیمون کردم، مگه ول کن بازی بودم!
....تابستون یه سفر رفتیم شهرستان، یه عروسی اتفاقی هم دعوت شدیم، آقا این چه رسم بدیه که به اصرار بچه ها رو بلند می کنن تا مثل دلقکها براشون برقصن؟! مجلس بیریا بود و تو قسمت زنونه دست من رو یه بنده خدا گرفت و من کلی شاکی شدم یه دفعه همه صداشون دراومد که اوه طرف چقدر مثل پسراست! از اون طرف مجلس یکی دیگه رو بلند کردن...هی من چه بلایی سرم اومده بود؟؟ مات و مبهوت دختره شدم! خوشگل ، شیطون ، مومن و محجبه ، کلاس اول دوم دبیرستان و اسمش هم شعله بود! دخترخاله دخترعموی برادرزاده .......بابام میشد، الان آلزایمرم کامل یاری نمی کنه ، آره خلاصه برای اولین بار در زندگی یه جورایی از یه نفر خوشم اومد.
همه جریان عاشق شدن من به آش نذری بردن دم درخونشون و دعوت کردنشون به خونه عمه ام و دو سه تا شیطنت کوچیک ختم شد و هفته بعد فراموشش کردم! (عجب آتش عشقی!) و اینطوری ما هم نوجوان شدیم!
پروردگارا!